پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
Drinking milk ( ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﻴﺮ )
نوشته شده در دو شنبه 17 فروردين 1394
بازدید : 401
نویسنده : roholla


Drinking Milk
خوردن شیر

George was sixty years old, and he was ill. He was always tired, and his face was always very red. He did not like doctors, but last month his wife said to him, 'don’t be stupid, George. Go and see Doctor Brown.

جرج شصت ساله و مريض بود. او هميشه خسته بود، و صورت او هميشه قرمز بود. او از دكترها خوشش نمي‌آمد، اما ماه گذشته همسرش به او گفت: احمق نشو، جرج. و برو پيش دكتر بروان

George said, 'No,' but last week he was worse, and he went to the doctor. Dr Brown examined him and then said to him, 'You drink too much. Stop drinking wine, and drink milk.'

جرج گفت: نه. اما هفته‌ي گذشته او بدتر شد و به دكتر رفت.دكتر بروان او را معاينه كرد و به وي گفت: شما خيلي مي‌نوشيد. ديگر شراب ننوشيد، و شير بنوشيد.

George liked wine, and he did not like milk. 'I'm not a baby!' he always said to his wife. Now he looked at Dr Brown and said, 'But drinking milk is dangerous, doctor’.

جرج شراب دوست داشت و شير دوست نداشت. او هميشه به همسرش مي‌گفت: من بچه نيستم!.حالا به دكتر بروان نگاه كرد و گفت: اما دكتر، خوردن شير خطرناك است.

The doctor laughed and said, 'Dangerous? How can drinking milk be dangerous?’ 'Well, doctor,' George said, 'it killed one of my best friends last year.'

دكتر خنديد و گفت: خطرناك؟ خوردن شير چگونه مي‌تونه خطرناك باشه؟جرج گفت: درسته، دكتر، سال گذشته يكي از بهترين دوستانِ منو كشت

The doctor laughed again and said, 'How did it do that?' 'The cow fell on him,' George said.

دكتر دوباره خنديد و گفت: چطوري؟ (چطوري اين كارو كرد)جرج گفت: گاو افتاد روي اون.


:: موضوعات مرتبط: ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺗﺮﺟﻤﻪ (English) , ,
:: برچسب‌ها: Drinking milk ( ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﻴﺮ ) , Drinking milk , ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﻴﺮ , ﺷﻴﺮ ﮔﺎﻭ , ﺷﺮﺍﺏ , ﺩﮐﺘر , ﮔﺎﻭ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴﯽ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺗﺮﺟﻤﻪ , ﺗﺮﺟﻤﻪ , ,



peacock ( ﻃﺎﻭﻭﺱ)
نوشته شده در جمعه 14 فروردين 1394
بازدید : 391
نویسنده : roholla


Peacock
طاووس

ONCE upon a time a peacock and a tortoise became great friends. Thepeacock lived on a tree by the banks of the stream in which the tortoise had his home. Everyday, after he had a drink of water, the peacock will dance near the stream to the amusement of his tortoise friend.

روزی روزگاری، طاووس و لاک پشتی بودن که دوستای خوبی برای هم بودن. طاووس نزدیک درخت کنار رودی که لاک پشت زندگی می کرد، خونه داشت.. هر روز پس از اینکه طاووس نزدیک رودخانه آبی می خورد ، برای سرگرم کردن دوستش می رقصید.

One unfortunate day, a bird-catcher caught the peacock and was about to take him away to the market. The unhappy bird begged his captor to allow him to bid his friend, the tortoise good-bye.
The bird-catcher allowed him his request and took him to the tortoise. The tortoise was greatly disturbed to see his friend a captive.

یک روز بدشانس، یک شکارچی پرنده، طاووس را به دام انداخت و خواست که اونو به بازار ببره. پرنده غمگین، از شکارچی اش خواهش کرد که بهش اجازه بده از لاک پشت خداحافظی کنه.
شکارچی خواهش طاووس رو قبول کرد و اونو پیش لاک پشت برد. لاک پشت از این که میدید دوستش اسیر شده خیلی ناراحت شد.

Thetortoise asked the bird-catcher to let the peacock go in return for an expensive present. The bird-catcher agreed. The tortoise then, dived into the water and in a few seconds came up with a handsome pearl, to the great astonishment of the bird-catcher.

اون از شکارچی خواهش کرد که طاووس رو در عوض دادن هدیه ای با ارزش رها کنه. شکارچی قبول کرد.بعد، لاکپشت داخل آب شیرجه زد و بعد از لحظه ای با مرواریدی زیبا بیرون اومد.

As this was beyond his exceptions, he let the peacock go immediately.A short time after, the greedy man came back and told the tortoise that he had not paid enough for the release of his friend, and threatened to catch the peacock again unless an exact match of the pearl is given to him.

شکارچی که از دیدن این کار لاک پشت متحیر شده بود فوری اجازه داد که طاووس بره.مدت کوتاهی بعد از این ماجرا، مرد حریص برگشت و به لاک پشت گفت که برای آزادی پرنده ، چیز کمی گرفته و تهدید کرد که دوباره طاووس رو اسیر میکنه مگه اینکه مروارید دیگه ای شبیه مروارید قبلی بگیره.


The tortoise, who had already advised his friend, the peacock, to leave the place to a distant jungle upon being set free, was greatly enraged at the greed of this man.“Well,” said the tortoise, “if you insist on having another pearl like it, give it to me and I will fish you out an exact match for it.”

لاک پشت که قبلا به دوستش نصیحت کرده بود برای آزاد بودن ، به جنگل دوردستی بره ،خیلی از دست مرد حریص، عصبانی شد. لاک پشت گفت:بسیار خوب، اگه اصرار داری مروارید دیگه ای شبیه قبلی داشته باشی، مروارید رو به من بده تا عین اونو برات پیدا کنم.

Due to his greed, the bird-catcher gave the pearl to the tortoise, who swam away with it saying, “I am no fool to take one and give two!” The tortoise then disappeared into the water, leaving the bird-catcher without a single pearl.

شکارچی به خاطر طمعش ،مروارید رو به لاک پشت داد. لاک پشت درحالیکه با شنا کردن از مرد دور می شد گفت: من نادان نیستم که یکی بگیرم و دوتا بدم. بعد بدون اینکه حتی یه مروارید به شکارجی بده، در آب ناپدید شد.


:: موضوعات مرتبط: ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺗﺮﺟﻤﻪ (English) , ,
:: برچسب‌ها: peacock , ﻃﺎﻭﻭﺱ , peacock ( ﻃﺎﻭﻭﺱ) , ﻻﮐﭙﺸﺖ , ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪ , ﺣﺮﻳﺺ , ﺷﻨﺎ , ﺷﮑﺎﺭﭼﯽ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺗﺮﺟﻤﻪ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴﯽ , ﺗﺮﺟﻤﻪ , ,



The Botterfly ( ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ )
نوشته شده در چهار شنبه 12 فروردين 1394
بازدید : 375
نویسنده : roholla


The Butterfly
پروانه

A small crack appeared on a cocoon. A man sat for hours and watched carefully the struggle of the butterfly to get out of that small crack of cocoon. Then the butterfly stopped striving.

شکاف کوچکی بر روی پیله کرم ابریشمی ظلاهر شد. مردی ساعت ها با دقت به تلاش پروانه برای خارج شدن از پیله نگاه کرد. پروانه دست از تلاش برداشت.

It seemed that she was exhausted and couldn’t go on trying. The man decided to help the poor creature. He widened the crack by scissors. The butterfly came out of cocoon easily, but her body was tiny and her wings were wrinkled.

به نظر می رسید خسته شده و نمی تواند به تلاش هایش ادامه دهد. او تصمیم گرفت به این مخلوق کوچک کمک کند. با استفاده از قیچی شکاف را پهن تر کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد ، اما بدنش کوچک و بال هایش چروکیده بود.

The man continued watching the butterfly. He expected to see her wings become expanded to protect her body. But it didn’t happen! As a matter of fact, the butterfly had to crawl on the ground for the rest of her life, for she could never fly.

مرد به پروانه همچنان زل زده بود . انتظار داشت پروانه برای محافظت از بدنش بال هایش را باز کند. اما این طور نشد. در حقیقت پروانه مجبور بود باقی عمرش را روی زمین بخزد، و نمی توانست پرواز کند.

The kind man didn’t realize that God had arranged the limitation of cocoon and also the struggle for butterfly to get out of it, so that a certain fluid could be discharged from her body to enable her to fly afterward.

مرد مهربان پی نبرد که خدا محدودیت را برای پیله و تلاش برای خروج را برای پروانه بوجود آورده. به این صورت که مایع خاصی از بدنش ترشح می شود که او را قادر به پرواز می کند.

Sometimes struggling is the only thing we need to do. If God had provided us with an easy to live without any difficulties then we become paralyzed, couldn’t become strong and could not fly.

بعضی اوقات تلاش و کوشش تنها چیزی است که باید انجام دهیم. اگر خدا آسودگی بدون هیچگونه سختی را برای ما مهیا کرده بود در این صورت فلج می شدیم و نمی توانستیم نیرومند شویم و پرواز کنیم.


:: موضوعات مرتبط: ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺗﺮﺟﻤﻪ (English) , ,
:: برچسب‌ها: The Botterfly ( ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ) , the botterfly , ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ﺩاﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺗﺮﺟﻤﻪ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴﯽ , ﺗﺮﺟﻤﻪ , ﭘﻴﻠﻪ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ , ﺁﺳﻮﺩﮔﯽ , ﺳﺨﺘﯽ , ﻓﻠﺞ , ﻧﻴﺮﻭﻣﻨﺪ , ,



exam (ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ)
نوشته شده در دو شنبه 10 فروردين 1394
بازدید : 403
نویسنده : roholla

One day a student was taking a very difficult essay exam. At the end of the test, the prof asked all the students to put their pencils down and immediately hand in their tests.

روزي يك دانش‌آموز يك آزمون خيلي سخت داشت. در آخر امتحان، استاد از همه‌ي دانش‌آموزان خواست كه قلم‌هايشان را پايين بگذارند و بلافاصله دست خود را در روي برگه خود بگذارند.

The young man kept writing furiously, although he was warned that if he did not stop immediately he would be disqualified. He ignored the warning, finished the test. Minutes later, and went to hand the test to his instructor.

مرد جوان با خشم به نوشتن ادامه داد، گو اينكه او مطلع بود كه اگر او بلافاصله دست نگه ندارد او محروم خواهد شد. او اخطار را ناديده گرفت و امتحان را تمام كرد. دقايقي بعد، با برگه‌ي آزمون به سوي آموزگار خود رفت.

The instructor told him he would not take the test.
The student asked, "Do you know who I am?"
The prof said, "No and I don't care."
The student asked again, "Are you sure you don't know who I am?"

آموزگار به او گفت كه برگه امتحاني او را نخواهد گرفت.
دانش آموز پرسيد: «مي داني من چه كسي هستم»
استاد گفت: «نه و اهميتي نمي دم»
دانش آموز دوباره پرسيد: «مطمئني كه مرا نمي شناسي؟»

The prof again said no. Therefore, the student walked over to the pile of tests, placed his in the middle, then threw the papers in the air "Good" the student said, and walked out. He passed.

استاد دوباره گفت نه. بنابراین دانش آموز رفت سمت برگه‌ها و برگه خودشو وسط اونا جا داد (جوری که استاد نمی‌تونست بفهمه که کدوم برگه اونه!) اونوقت [با خوشحالی] کاغذهایی که تو دستش بود رو به هوا پرت کرد و گفت: ایول (یا همان خوب!) و رفت سمت بیرون.


:: موضوعات مرتبط: ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺗﺮﺟﻤﻪ (English) , ,
:: برچسب‌ها: ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ , exam , ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺑﺎ ﻫﻮﺵ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴﯽ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺗﺮﺟﻤﻪ , ﺗﺮﺟﻤﻪ , ,



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 29 صفحه بعد